گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...
فرق یک زندانی عادی با یک اسیر جنگی در این است که زندانی معمولی میزان و مدت محکومیت خود را میداند، اما اسیر جنگی نه. به قول غلامرضا کریمی ما مثل یک بیمار سرطانی هستیم که پایان مرگ خود را نمیدانیم. عراقیها گفته بودند ساعت ۹ صبح قرار است تلویزیون عراق خبر مهمی را اعلام کند. اهمیت ندادم. به بچهها گفتم: حتماً خبر مهمشان بعد از کویت تصرف عربستان است! بچهها جلو تلوزیون جمع شدند. خبر که اعلام شد، خشکم زد. هاج و واج بچهها را نگاه میکردم. این بار واقعاَ فکر میکردم خواب میبینم. در زندگیام دو حادثهی باورنکردنی برایم پیش آمده بود؛ یکی اسیر شدنم، دیگری این خبر. عباس بهنام در حالی که میخندید و اشک میریخت، گفت: سید! بالاخره آزاد شدیم!
تصورم این بود که چند سال دیگر را مهمان عراق هستیم. خبرنگار تلویزیون در حال قرائت نامه صدام، خطاب به آقای هاشمیرفسنجانی بود. وقتی بند چهار نامه، تبادل اسرای جنگی از تلوزیون قرائت شد، بچهها سر از پا نمیشناختند. بغض بچهها ترکید و کمتر کسی بود که اشک شوق نریزد. گویا تولدی دوباره بود. خوشحالترین خبر دوران عمرم را میشنیدم. خبری که آرزوی شنیدنش را داشتم. بعضی نگهبانها خوشحال بودند، اما بعضیشان نه. بچهها نماز شکر به جا آوردند. خود عراقیها هم شوکه بودند.
رژیم بعث عراق به خواستههای به حقمان تن داده بود. صدام در سپتامبر سال ۱۹۸۰ (۱۳۵۹) یادداشتی برای دولت ایران نوشت که قرارداد ۱۹۷۵ (۱۳۵۴) الجزایر از نظر بغداد معتبر نیست. او در ۲۶ شهریور ۱۳۵۹ عهدنامهی مرزی و حسن همجواری ۱۹۷۵ الجزایر را در پارلمان عراق در مقابل نمایندگان مجلس، خبرنگاران و رسانههای خبری با غرور و مستی پاره کرد و گفت این قرارداد را به رسمیت نمیشناسد! او میخواست نظام اسلامی را سرنگون کند، ژاندارم منطقه شود و رهبری جهان عرب را بعد از جمال عبدالناصر در سر میپروراند. رهبری حضرت امام خمینی (ره)، وحدت و هوشیاری مردم، حضور به موقع مردم در صحنههای مختلف دفاع از کشور، خون شهدا، مجاهدت رزمندگان، ایثار جانبازان و صبر و استقامت آزادگان، خواب راحت را از چشمان صدام و اربابانش ربود و صدام را مجبور به پذیرش خواستههای به حق ایران کرد. آخرهای شب، تعدادی از بچهها برای گرفتن انتقام سراغ جاسوسها و منافقان رفتند. بچهها قصد کشتن بعضیهاشان را داشتند. تعدادی از آنها جرمشان سنگین بود و جای ترحم و گذشتی نگذاشته بودند. با میانجیگری بزرگترهای اردوگاه بچهها کوتاه آمدند.
عطیه که آدم نرمالی نبود از این که اسرای دو کشور آزاد میشدند، خوشحال نبود. عطیه به بچهها گفت: خیلی خوشحال نباشید، تا پاتون وارد خاک کشورتون نشده خوشحالی نکنید؛ هر لحظه امکان داره صدام پشیمون بشه، تو عراق بمونید و مهمان کابلهای ما باشید!
هر چند عطیه دیگر مثل قبل نمیتوانست از روی خشونت برخورد کند، اما جلوی مکنونات قلبیاش را هم نمیگرفت. اگر آزاد میشدیم بازار عطیه کساد میشد. عطیه گفت: شما مفقودالاثرها مشمول این نامهی صدام نمیشید! برای این که لج او را در آورده باشم، گفتم: من به خود نامدم این جا که به خود بازروم / آن که آورد مرا باز برد در وطنم! خودتون ما رو آوردید این جا، خودتون هم برمون میگردونید. ناراحت شد، اما کاری به کارم نداشت. به سیدمحمد شفاعتمنش گفت: خوشحالی که داری میری ایران؟ سید محمد گفت: ما سی، چهل هزار اسیر ایرانی حاضریم در عراق بمونیم، تا حق سی، چهل میلیون ایرانی در جنگی که شما شروع کردید، ثابت بشه! عطیه که از سابقهی حاضر جوابیهای سیدمحمد اطلاع داشت، بعد از چند فحش و ناسزا گفت: اینا معلولاشونه، سالمهاشون دیگه چه جونوراییاند!
به عطیه گفتم: سیدی! بالاخره زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند. ما میریم ایران ولی با کولهباری از خاطرات تلخ! چه میشد ما با خاطرات خوبی عراق رو ترک میکردیم و همیشه به نیکی ازتون یاد میکردیم.
امروز سروان عباس فرماندهی جدید اردوگاه به نگهبانها رسماً دستور داد کابلها را دور بیاندازند. نگهبانها حق نداشتند از کابل و باتوم استفاده کنند. عراقیها نمیخواستند وقتی اسرای ایرانی به کشورشان برمیگردند، جای کابل و باتوم روی بدنشان باشد و دوربین خبرنگاران روی بدن کبودشان متمرکز شود. بعدازظهر، سلوان سراغم آمد و از من عذرخواهی کرد. دلش میخواست بداند آیا واقعاَ از ته قلب او را بخشیدهام یا نه؟ بهش گفتم: سلوان! تو که این همه مدت برات مهمه بدونی آیا اسیری مثل من از ته قلب تو را بخشیده یا نه، چرا خوبی نکردی؟ سلوان عذاب وجدان میکشید.
از بچهها حلالیت طلبید. من که از ته قلب او را بخشیدم، اما ولید را نه. با این که بارها از او کتک خورده بودم، چند بار کمکم کرده بود. مخصوصاَ زمانی که خورش روی عکس صدام در صفحه اول روزنامه ریخته بودم، به ماجد گفته بود کاری به کارم نداشته باشد. ماجد با غرور و نخوت به محمدکاظم بابایی که کنارم ایستاده بود، گفت: من شما رو اذیت کردم، دست خودم نبود. این جا ما وظیفهمون رو انجام میدادیم. محمدکاظم به ماجد گفت: سیدی! اشکال نداره، نیش عقرب نه از سرکین است / اقتضای طبیعتش این است.
ادامه دارد...